در حین فیدخوانی مطلبی دیدم که باعث نوشتن این مطلب شد.
وبلاگ «تابلو» در اینجا مطلبی نوشته است که باعث یادآوری خاطرهای شاید شیرین از خاله بزرگ بنده زا در ذهنم تداعی کرد و باعث شد یادی هم از آن مرحومه عزیز کنم. تازه از شرکت رسیده بودم منزل که دیدم خاله بزرگ بنده نیز در منزل هستند. آن موقع آپارتمان مجزا نداشتم و با پدرم زندگی می کردم. خلاصه کلی خوشحال شدم که ایشان تشریف آوردهاند، بنده به ایشان ارادت خاصی داشتم و کمتر از مادرم دوستشان نداشتم. بعد از یکی دو روز معلوم شد ایشان هدفشان از این سفر فقط داماد کردن بنده است. به این استدلال که اگر مرد تنها باشد و مجرد دچار انحرافات اخلاقی میشود، بنده هم که وضعیتم برای ازدواج تقریباً مناسب بود نمیدانستم چه دلیلی بیارم؛ موضع مهم اینجاست: ایشان با آن شخصیت شاد و در عین حال ابهتی که فضا را پر میکرد من را به اتاقش راهنمایی کرد و گفت با من کار خصوصی دارد. من هم مجبور به پذیرفتن شدم، بعد شروع کرد به صحبت کردن ، این قسمت را از زبان خودش مینویسم :
حسین جان، شما بزرگ شدی و کمکم داره موهات سفید میشه، باید فکر خودت باشی ، بابات سنش زیاده و مجالی برای تو نداره، تو که شغل مناسب و یک منزل واسه نشستن می تونی فراهم کنی چرا ازدواج نمیکنی؟……
بعد از کلی جروبحث بنده تسلیم شدم و آنوقت ایشان چیزی که از اول میخواستند عنوان کنند را گفتند:
…. فهمیه رو نگاه کن، آدم لذت میبره بهش نگاه میکنه، خوشکل، محجب، باایمان، خانوادهدار، تازه دانشجو هم که هست ، …….
بنده عنوان کردم که همه چیز که اینطور چیزها نیست، ملاکهای من برای ازدواج چیزهای دیگری هستند و در کل میخواستم با این حرفها او را از هدف شومش منصرف کنم و …… اونوقت ایشان منظور بنده را بد متوجه شدند و گفتند:
خوشکل که هست، حسین ، جون تو یک استیلی داره بیا و ببین، تو که ندیدی من دیدم باور کن هیچ کجا مثلش رو گیر نمیاری، سینه ها سفت ، سربالا ، سفید ،کمرباریک، خوش تیپ ، من که اینهمه خونشون رفتم یه لک رو بدن این دختر ندیدم و …..
خلاصه زد به موضوعات آناتومی و …. و فکر کرد بنده منظورم این چیزها بوده ، بماند که بنده مجبور به عنوان کردن چه موضوعاتی شدم و آخرش هم ایشان با دلخوری خداحافظی کرد و با ناامیدی به منزلشان برگشتن.
وقتی داشتم این مطلب را از تابلو می خواندم دوباره یاد آن روزها افتادم و دقیقاً همین جریان. حالا دیگر خالهای ندارم که به این شکل سربهسر من بگذارد و من را به خانه بخت بفرستد، ایشان کمتر از یکماه بعد از این اتفاق فوت کردند و از میان ما رفتند (آن روزها بنده تهران بودم و حتی در مراسم دفن هم نتوانستم شرکت کنم) اما خاطراتش هرگز از ذهن من و خیلی از افراد فامیل پاک نخواهد شد، بنده هم ازدواج نکردم و در عین حال از خانواده جدا شدم و از آن موقع مستقل زندگی میکنم. همه چیز عوض شد اما گاهی با دیدن چیزهایی کوچک خاطرات تلخ و شیرین آن روزها را به یاد میآورم و از آن بزرگ یاد میکنم .
یاد باد آن روزگاران …. یاد باد .
پ.ن: به پيشنهاد «bizbloger» عزيز، تيتر اين مطلب به «مرثيهاي بر زمان از دست رفته» تغيير كرد.
آگوست 21, 2007 در 11:47 ب.ظ. |
باید همون موقع به حرف اون خدابیامرز گوش میکردید اون مشخصات که گفته شد بد نبود ها!؟!؟
دانشجو باکمالات با آن آناتومی!
مجازاتگر: دنیا عوض شد دوست من، خانم…. هم با دوست بنده ازدواج کردند و به خانه بخت نائل آمدند.
آگوست 22, 2007 در 12:50 ب.ظ. |
مجازاتگر عزیز
ممنون از لطفی که به من نشان دادید. راستش امیدوارم کار به «خرفهم» کردن حضرات نکشد که یکبار در سال ۵۷ خواستیم این کار را بکنیم نشد.
موفق و خوش و پیروز باشید.
ارادتمند
ققنوس
مجازاتگر: متشکرم. دوستانی که نفهمیدن ایشان چه فرمودند نیازی نیست اطلاع پیدا کنند.
آگوست 25, 2007 در 3:37 ب.ظ. |
عجب خاله اي !!!!
مجازاتگر: بیخود نیست که اندازه مادرم دوستش داشتم.
آگوست 25, 2007 در 3:38 ب.ظ. |
خدا بيامرزدشون .
مجازاتگر: خیلی ممنونم. خدا تمام انسانهای خردمند و دانا را بیامرزد.
آگوست 27, 2007 در 10:35 ق.ظ. |
آدم یه خاله مث خاله خدابیامرز شما داشته باشه…از تمام منابع حاشیه ای که دنبالش می گرده بی نیاز می شه!×!
مجازاتگر: موافقم. هرگز از ذهنم پاک نخواهد شد!
سپتامبر 4, 2007 در 1:41 ب.ظ. |
تيترتو عوض كن: مرثيه اي بر زمان از دست رفته!
مجازاتگر: با توجه به اينكه بنده اهل داب نيست، تيتر شما جالبتر بود.
سپتامبر 4, 2007 در 2:54 ب.ظ. |
خيلي متاسفم كه خاله به اين باحالي رو از دست دادي ! من تازه اين پستت رو خوندم ! از توجهت ممنون !!
اکتبر 18, 2007 در 5:41 ب.ظ. |
[…] خاطره بد دارم، اما بدترينش فوت خاله عزيزم بود كه اينجا راجع به يكي از خاطرات قبل از فوتش نوشتم، تنها كسي بود […]
نوامبر 4, 2007 در 8:32 ب.ظ. |
خدا بيامرزه اون خاله خوب شما را
نمي دونم كه ازدواج كردي يا نه
اما اگر ازدواج كردي دو ميليون وام جهيزيه ميدن
ژانویه 10, 2008 در 9:55 ب.ظ. |
داستان سکسی بنویس برامون…
مجازاتگر: ببخشيد، چيكار كنم ؟!!
مارس 8, 2008 در 3:19 ب.ظ. |
به نظر من مجازاتگر جون اس اس راست میگه . یه داستان سکسی برامون بزار. حوصله ما که سر رفت.